نمیدانم چه مرگم هست...
نمیدانم چه مرگم هست
نه فکر زندگی هستم
نه درسرشوق مرگم هست
نه خواهم پرکشیدن زیر نور گرم خورشیدو
نه خواهم ماه را ، نه چاه را
نه از باران شوم شاد و نه پروای تگرگم هست
نمیدانم چه مرگم هست
به جز او هیچ نشناسم ، نخوانم جز سرود چشم هایش هیچ آهنگی
نه چون فرهاد دارم شوق کوه بیستون اما
به هرکس میرسم گویم بزن برفرق من سنگی
دموکراسی نمیخواهم ، نه یاران کمونیستی
نه جمهوری اسلامی نه صلحی را ، و نه جنگی
نه ماشین کروزین و نه آن کمبری نو خواهم
نه آن خرگادی و گاری نه مشروبی و نه بنگی
نه آن ابرو کمان خواهم نه این شیرین زبان خواهم
یکی هست این وسط دانی؟ که اورا همچو جان خواهم
ترا خواهم نمیدانم که میخواهی مرا یانه
ولی من زان کمان ابرویت تیرو کمان خواهم
هنوز دراین دل پرخون من عشق سترگم هست
نمیدانم چه مرگم هست
کهنه سرباز